ورودی

آدمـی را چـون از ره نیـاز در آیـد، قیمـت او پیـدا نیسـت. آدمی را دو صفــت اســت یکــی نیــاز و صفــت دیگــر بــی نیــازی.
از بی نیازی چه امید داری؟
نهایت نیاز چیست؟
یافتن بی نیاز .
نهایت طلب چیست؟
دریافتن مطلوب.
نهایت مطلوب چیست؟
دریافتن طالب.
امــا چــرا حــالا بایــد بــه ایــن فرصــت از مقــالات شــمس رجــوع کنــم؟ حــالا کــه نیمــی از راه را آمــده ام، حــالا کــه فرصتــی اگــر هســت بــی شــک بازگشــت نیســت بلکــه نوعــی دُم بــه تلــه دادن و رنجــور از تلــه برخاســتن اســت.
در اینکـه زندگـی رنـج اسـت و کسـی در امـان نخواهـد بـود شــکی نیســت امــا زندگــی تــا چــه حــد مــی توانــد بــه بــی رحمانه تریـن شـکل ممکـن بـه یـک نفـر نـگاه کنـد؟
آیا حس قربانی داشتن به عدم توانایی او در مبارزه برمی گردد؟کوتاهــی و کــم کاری مــا کجاســت کــه هرچــه مــی کنیــم وضعیــت موجــود جـبـران ناپذیــر جلــوه مــی دهــد؟
آیـا رنـج آدمـی همیشـه بسـته بـه نـوع نـگاه او در همخوانـی غلـط اسـت؟ پـس کاربـرد تجربـه چـه مـی شـود ایـن وسـط! اگـر از مـن بپرسـند علـی رغـم تلخ نظـری در ایـن سـی و اندی سـال جهـان را چگونـه دیـده ای؟ دسـت پسـرم را مـی گیـرم و بـا او بـه گرفـتن ماهـی هـای کوچـک رودخانـه مـی روم، تـور ریزبـافت پلاستیکی را درون آب مـی انـدازم و گوشـه ای منتظـر مـی نشـینم تـا تـور بلـرزد و صـدای خنـده ی پـسرم را از عمـق کـم رودخانـه بشنوم ولـو اینکـه چیـزی در تـور نباشـد. نـگاه مـن همیـن خواهـد بـود. همیـن کـه تـلاش بـرای فهـم خنـده در شرایط خالـی سـت و مـی دانـم کـه دسـت پـر برگشـته ام؛ زیـرا اسـاس لـذت در چنیـن وضعیتـی چگونـه نـگاه کـردن بـه موضـوع اسـت و نـه شـفافیت موجـود در تـور و عمـق کـم رودخانـه!
اعـراف مـی کنـم گاهـی مـی مانـم بـه جانـب کـدام پشـت دلخـوش باشـم
پشت من،
یا پشت متن من؟
به راستی پشت کدام یک از این دو خالی ست؟
در حــق کــدام یــک بایــد دســت از خیــال پــردازی در دیگـری برداشـت تـا بـی نیـاز شـد؟ 
امـا مگـر مـی شـود؟ 
چـرا بـرای مـن همیشـه دم دسـت تریـن متهـم متن من اسـت؛ شـاعرانگی مـن اسـت؟ چـرا بایـد به ایـن دو فشـار بیـاورم خود را از مـن بکشـند کنـار - ایـن دو کـه عمـری مایـه ی تولیـد رنـج و تحمـل رنـج بـوده اند؟ 
گاهـی بـه شـعر مـی گویـم در حقیقـت پنهـان شـده ای و دارم در واقعیـت دنبـال چیـزی مـی گـردم کـه مثـل تـو حقیقـت داشـته باشـد. - ولـی کـو گـوش شـنوا ؟ گوشـی کـه بـرای نشـت کـردن بـه درون حقیقـت، فلسـفه ی وجـودی مـرا یـک مـخ زنـی هسـتی فریبانـه تلقـی نکنـد و همـواره بتـوان او را بُرشـی از یـک امیـدواری هسـتی شناسـانه قلمـداد کـرد.
بـه راسـتی چـه چیـزی دردنـاک تـر از ایـن کـه بعـد از عمـری زندگـی بـا ایـن دو " شـعر – شاعر" ( نفـر اصلـی ) علـی فتحـی مقـدم را سرزنش کنـم کـه وای بـر تـو اگـر در ایـن معاملـه ی دو سر باخـت، خـود را قهرمـان بپنـداری و بـادی کـه در مشـت گـره زده ای مایـه ی فخـر زندگـی ات بدانـی. وای بـر تـو اگـر هنـوز نفهمیـده باشـی پشـت هـر چیـز زیبـا تهدیدی علیـه آن چیـز زیبـا وجـود دارد کـه بایـد خیلـی مراقـب آن بـود. 

#مخلوطی_از_حقیقت_و_رویا

یاداشت اکبر اکسیر بر کتاب مخلوطی از حقیقت و رویا

فتح تنهايي عظیم در غیاب حقیقت و زیبایی

روزنامه اطلاعات سه شنبه 4 دی 1397

دهه هفتاد، دهه تنوع زبان و بیان و دیدگاه و سبک و سیاق شعر امروز ایران بود. همان دهه ای که جوانان پرشور، مستعد، نوگرا و ساختارشکنی به شعر امروز تقدیم کرد و شعر، حال و هوایی خاص یافت. تقلید و تکرار یکباره برباد رفت و شعر معیار با احترام تمام به موزه تاریخ ادبیات پیوست.
همزمان با شکل گیری کلاس ها و کارگاه های تخصصی شعر که اغلب در زیر زمین خانه شاعران و گاراژ ناقدان برگزار می شد، کارگاه شعر دکتر رضا براهنی و مقالات و ترجمه های گرانقدر بابک احمدی، تأثیر شگرف خود را در زبان و آشنایی شاعران با اصطلاحات خاص فلسفه نوین غرب و نظرات فلاسفه و زبان شناسان مطرح آن برجا گذاشت و بحث پست مدرن و ساختارشکنی، آشنازدایی، هنرمتونیک و انواع واژه های ادبی-فلسفی نقل محفل ادبی شد و شعر معیار، جایش را به شعر زبان و نوعی از پست مدرن داد. طوری که حرف و حدیث فراوانی در فرقه ها و نحله های اندیشگی نوآمده ایجاد کرد که هنوز هم آثار این یورش یا شبیخون ادبی در مجموعه های منتشره دیده می شود.
استاد علی باباچاهی، نوعی از شعر پسانیمایی در وضعیت دیگر را ادامه داد که به عذاب عقل منجر شد و شاعران بی شماری از جنوب و غرب ایران را به خود جلب کرد و موج جدیدی در شعر نوبنیاد ایجاد شد. شعری که تأخیر معنایی و پیچیدگی خاص خود را داشت و چون برای تفسیر و تبیین این نوع شعر، منتقدین خاص تربیت نشد، با پایان گرفتن دهه هفتاد و کوچ صاحبان کارگاههای زودبازده شعر به خاموشی و رکود گرائید و تئوریسین های ادبی را در تعطیلی نشریات تخصصی به انزوا کشاند.
«علی فتحی مقدم» از شاعران برتر این نوع شعر، جزو معدود کسانی بود که چون با درک عمیقی از شعر مدرن، ادامه داده بود؛ همچنان به سرودن شعرهای خاص پرداخت و با هر مجموعه ای، گفتمان تازه ای در حوزه شعر مدرن ارائه داد. شعرهای فتحی مقدم با اینکه از کلمات ساده و آسان پخت تهیه می شود، اما اغلب به سردرگمی مخاطب می انجامد؛ طوری که او را از ادامه بازمی دارد.
اما دقت در چینش سطرهای هرشعر او، ما را به دنیایی از فضاهای ملموس می کشاند که باید مخاطب خاص بود و با تأنی و درنگ در لابلای کلمات، مفاهیم پراکنده را بیابی و مرتب کنی و به سوژه مثله مثله شده برسی. نظر به اینکه مخاطب امروز شعر، اول به پشت جلد(عکس و قیمت!)و بعد به تورق چند سطر بسنده می کند، با مشاهده اولین سطر یأجوج و مأجوجی، فرار را بر قرار ترجیح می دهد و به خاطر ترس از نفهمی متن و نادانی مفاهیم و کلیدواژه های تحقیرآمیز، شعر را رها می کند.
امید که در این گونه مجموعه ها شاعران در مقدمه ای راههای کشف معانی سطرهای روشنفکرانه و روش درست خواندن این نوع شعرها را توضیح دهند و با چیدن تکه های این پازل گونه ها به یاری نقد امروز بشتابند.
«مخلوطی از حقیقت و رؤیا»،نام اثر جدید «علی فتحی مقدم» است که از سوی «نشر سوسا»ی اهواز چاپ و منتشر شده است. فتحی مقدم در ورودی این کتاب، حرف های جالبی زده است:«به راستی چه چیزی دردناک تر از این که بعد از عمری زندگی با این دو (شعر-شاعر) نفر اصلی (علی فتحی مقدم) را سرزنش کنم که وای بر تو اگر در این معامله دو سر باخت، خود را قهرمان بپنداری».
به شعری نرم و لطیف از این دفتر توجه فرمائید:
* تا آمدم دستهایم را برای تو تعریف کنم مادر شده بودی ماجرا را برای پدر تعریف کردم پدر دست های مرا گرفت و عاشق مادر شد حالا تو گهواره ای برای خواب های پدر بودی و من شاعری که تو را مادرانه تکان می داد.
تنوع در شعرهای علی فتحی مقدم، به قولی: فتح یک تنهایی عظیم است در غیاب حقیقت و زیبایی. چند تکه از شعرهای بلند سخت پوست این دفتر :
* چقدر شاعر داریم اما هیچکدام اشاره به پوست تو نیست حتی وقتی از گوزن می نویسند تو با نرینگی شاخ های معصومشان همسفر نیستی و من مجبورم بو را از سوراخ فلسفه عبور دهم ….
* آیا تا کنون به زیبایی گازوئیل نگاه کرده ای یا موقع پاشیدن به لباس، دست ،پا ،صورت وقتی که پوست تبدیل به رنگین کمانی دلربا می شود …
* مزار من بهانه ای برای روئیدن بود بوئیدن آن گیاهی که در خواب دیده بودم و نافرمانی انگشتی که در فاتحه به اسارت رفت ….
* تا از تو مجسمه ای در زبان بنا کنم و شعر بنامندش گفته ام محل مناسبی دست و پا و از تو مجسمه را در آن مکان عمومی نصب کنند با وجود این همه چشم های سبز فضای سبز لازم نیست…

https://www.ettelaat.com/mobile/?p=109612&device=phone

 

علی فتحی مقدم در گفتگو با بامداد جنوب

وندیداد امین به بهانه چاپ کتاب تازه ام "مخلوطی از حقیقت و رویا" گفتگوی مفصلی با من در روزنامه بامداد جنوب انجام داده اند که می توانید در این آدرس بخوانید :

http://bamdad24. ir/fa/news/12442

نشر سوسا منتشر کرد:

مخلوطی از حقیقت و رویا

مجموعه شعر علی فتحی مقدم

...

در انتخاب، آنکه به واقعیت پشت می کند دستش در همه چیز باز تر است

 

                                                     علی فتحی مقدم بهار 96

حقیقت

اینکه انگیزه لازم برای ادامه نداری..  اینکه خوش بینی مضحک به نظر می رسد.. اینکه امید به آینده را گاییدی گذاشتی کنار..  اینکه وعده های تو خالی روز به روز شرایط زندگی را تخمی تر می کند...

همه وَ همه مرا به یاد پاسخم به آن پزشک جوان قانون می اندازد - اگر دنبال حقیقت هستید دست از سر جنازه بردارید!

 

 

                                  علی فتحی مقدم مرداد 95

 

 

نوشتن رنج است وَ کسی در امان نخواهد بود نه آنکه می کِشد وُ می نویسد نه او که می کِشد وُ می خواند

 

                                         علی فتحی مقدم مرداد 95

          شاعر از نقطه ای آغاز می کند که انسان آن را پایان می خواند

 

                            خوزه اورتگاگاست.. مقاله ی انسانیت زدایی در هنر

رابطه

گاهی مواقع برای ایجاد رابطه دو حرف مهم است حرف اول وَ حرف آخر وَ آنچه میان این دو به عنوان گفتگو مطرح می شود تلف کردن آن دو حرف به اضافه ی وقت است

 

                             علی فتحی مقدم مرداد 95

حد

هر چیزی حدی دارد - صبر ، تحمل ، زندگی ، مرگ ( البته در مورد مرگ اگر باور داشته باشیم که با مرگ ما مرگ هم می میرد )وَ اما انسان در تعامل با هر کدام از اینها وقتی به بن بست برسد تردید ندارم به ناچار وَ به هر طریق ممکن سعی می کند خودش را از معنا وُ مفهوم کلی این گرفتاری ها خالی کند

 

                                       علی فتحی مقدم مرداد 95

انجیر یا ...

درخت انجیر برای من تنها یک درخت انجیر نیست. بلکه یک کودکی گوشه گیر با برگ های پهن است یک تنهایی عمیقِ صمغ دار در باغی بزرگ که رو به تخیلات کودکی من باز می شد. بعضی وقت ها بود که تمام روز از درخت پایین نمی آمدم و وقتی سایه برگ های پهن اش نیمی از بدنم را تاریک می کرد با خود می گفتم این تاریکی، سایه نیست! لکه است. نوعی انجیر گرفتگی مثل ماه گرفتگی یا ...

پدر می گفت: خرس ها انجیر دوست دارند. پس باید خیلی مراقب خودت و درختت باشی! آنها به راحتی از درخت بالا می روند و بوی آدمیزاد را از چند فرسخی تشخیص می دهند.

- با شمشیر چوبی که از قبل درست کرده بودم همیشه منتظر خرس ها بودم تا از  خود و درخت محافظت کنم اما آنها هیچ وقت نیامدند!

وقتی نوبت آبیاری شبانه ی باغ می رسید گاهی با پدر در تاریکی مطلق دوازده شب تا شش صبح به باغ می رفتیم و مجبور بودیم چراغ قوه را خاموش کنیم تا بتوانیم آب دزد ها را گیر بیندازیم. یک شب که نیمی از کرت ها را آبیاری کردیم برای استراحت موقت زیر درخت انجیر نشستیم که ناگهان پدر متوجه صدای ضعیفی روی درخت شد. چراغ قوه آمریکایی ضد آبش را روشن کرد و نور شدیدش را توی درخت انداخت که یک مرتبه گربه ای وحشی و درشت هیکل به سمت ما حمله کرد. پدر با واکنشی سریع و با ضربات پی در پی بیل که به سمت جانور نشانه رفته بود توانست فراری اش دهد. جانور که دور شد شمشیرم را از غلاف کودکی بیرون کشیدم و خود را قهرمان داستان پنداشتم! و مرتب به پدر می گفتم دیدی چگونه به او حمله کردم!؟ دیدی چطور از من ترسید!؟ دیدی دیدی دیدی؟؟؟... پدر با لبخند سری تکان می داد و می گفت: آفرین پسرم! آفرین به تو که اینقدر نترس و شجاع هستی، من به تو افتخار می کنم! (:

- بعد از آن اتفاق تا مدتی باورم شده بود که درخت انجیر درخت خطرناکی ست. حتا یادم هست یک شب خواب وحشتناکی دیدم. خواب دیدم از انجیرها به جای صمغ سفید خون بیرون می آید و برگ های انجیر زرد و بد بو شده اند اما یواش یواش با تحسین های پدر از شجاعت ساختگی من، ترسم از کابوس هایم ریخت و من دوباره به درختم باز گشته بودم و حالا می توانستم مثل گذشته لکه های جادویی ناشی از سایه ی برگ انجیر را روی پوستم حس کنم، دوباره ببینمشان و مثل گذشته بتوانم در دنیای کودکانه ی ذهنم پرسش هایی را مطرح کنم که قادر به درمیان نهادنشان با کس دیگری جز خود نبودم! پرسش هایی که بو و طعم انجیر می داد - مثلن اینکه چرا صمغ انجیر مثل شیری ست که بعد از زایمان از پستان مهناز بیرون می آید ؟ و یا اینکه نکند پستان زن ها هم نوعی انجیر است ؟ و یا های بسیاری که که که

 

                                        علی فتحی مقدم تیر 95

نگاه فدرس ساروی به فرم داخلی شنوایی

 در اینجا بخوانید:

 http://gorlag.blogfa.com/post-16.aspx

رنج زیبایی تنها مختص کتابخانه نیست

آدمی را چون از ره نیاز در آید، قیمت او پیدا نیست. آدمی را دو صفت است یکی نیاز وُ صفت دیگر بی نیازی.
از بی نیازی چه امید داری؟
نهایت نیاز چیست؟
یافتن بی نیاز .
نهایت طلب چیست؟
دریافتن مطلوب.
نهایت مطلوب چیست؟
دریافتن طالب.

اما چرا حالا باید به این فرصت از مقالات شمس رجوع کنم؟ حالا که نیمی از راه را آمده ام، حالا که فرصتی اگر هست بی شک بازگشت نیست بلکه نوعی دم به تله دادن وُ رنجور از تله برخاستن است.
در اینکه زندگی رنج است وُ کسی در امان نخواهد بود شکی نیست اما زندگی تا چه حد می تواند به بی رحمانه ترین شکل ممکن به یک نفر نگاه کند؟
آیا حس قربانی داشتن به توانایی ما در مبارزه برمی گردد؟
کوتاهی وَ کم کاری ما کجاست که هرچه می کنیم وضعیت موجود جبران ناپذیر جلوه می دهد؟
آیا رنج آدمی همیشه بسته به نوع نگاه او در همخوانی ِ غلط است؟ پس کاربرد تجربه چه می شود این وسط؟
گاهی می مانم به جانب کدام پشت دلخوش باشم
پشت من
یا پشت متن من؟
به راستی پشت کدام یک از این دو خالی ست؟ در حق کدام یک باید دست از خیال پردازی در دیگری برداشت تا بی نیاز شد؟( اما مگر می شود؟ )
چرا برای من همیشه دم دست ترین متهم متن من است، شاعرانگی من است؟ چرا باید به این دو فشار بیاورم خود را از من بکشند کنار - این دو که عمری مایه ی تولید رنج وُ تحمل رنج بوده اند؟

گاهی به شعر می گویم در حقیقت پنهان شده ای وَ من دارم در واقعیت دنبال چیزی می گردم که مثل تو حقیقت داشته باشد - ولی کو گوش شنوا ؟ گوشی که برای نشت کردن به درون حقیقت ، فلسفه ی وجودی انسان را یک مخ زنی هستی فریبانه تلقی نکند وَ همواره بتوان او را برشی از یک امیدواری هستی شناسانه قلمداد کرد.
به راستی چه چیزی دردناک تر از این که بعد از عمری زندگی با این دو ( شعر – شاعر ) نفر اصلی ( علی فتحی مقدم ) را سرزنش کنم که وای بر تو اگر در این معامله ی دو سر باخت، خود را قهرمان بپنداری وَ یا بادی که عمری در مشت گره زده ای مایه ی فخر زندگی بدانی؟ وای بر تو اگر هنوز نفهمیده باشی پشت هر چیز زیبا تهدیدی علیه آن چیز زیبا وجود دارد که باید خیلی مراقب آن بود.

بگذارید گوش وُ حواستان را در این بیت از طوسی فرو کنم که چون آب سرد بر آتش است که اگر تکرار وُ زمزمه ی مداوم اش نبود بی شک تاسف احوالات این روزها مرا می کشت :

برداشته ام
هر آنچه باید بگذاشت
بگذاشته ام
هر آنچه برداشتنی ست

                                                علی فتحی مقدم خرداد 95

طنز

شاعر :
من يک تروريستم / در يک دستم خدا / و در دست ديگرم یک کاسه ماست / جهان را تهديد مى کند

مخاطب:
دخترم زمانی که کلاس اول بود از معلمش پرسید خدا کجاست ؟ معلم در جواب میگه خدا توماست .

اومده بود خونه با قاشق تو ظرف ماست می گشت. پرسیدم چکار می کنی؟ گفت معلممان گفته خدا تو ماست!

شاعر:
آن معلم هم یک تروریست بود وگرنه ذهن کودک را با ماست غسل نمی داد

مخاطب:
ماست در زبان محاوره به عنوان یک پدیده خنثا برای آدم ها هم تعریف میشه مثلن می گیم فلانی ماسته! حالا اگه یکی بگه خدا ماسته تکلیفمون چیه ؟

شاعر:
باید یک لیوان آب بریزی روی حرفش و کره اش را بگیری چون کره در اینجا به نسبت ماست کاربرد عمیق تری دارد

مخاطب:
اونوقت اونایی که از آب کره می گیرن چی ؟

شاعر:
آنها خدا را در توانایی خود باور کرده و این خودباوری، صنعت ماست بندی و نیاز روحی از این قبیل را برای گمراهی بشر منتفی می کند

مخاطب:
پس با این اوضاع باید خیلی حواستون باشه یه وقت ماستتون رو کیسه نکنن

شاعر:
یادت باشد که یک شاعر قادر است با یک کاسه ماست دریایی را به دوغ تبدیل کند

                                                       

                                          علی فتحی مقدم خرداد 95

انتخاب

اگر در انتخاب آزاد بودم به شکل گریز ناپذیری بر شتاب زندگی می افزودم.

                                   

                             علی فتحی مقدم اردیبهشت95

خارج ازحوصله

وقتی که همه چیز این بهار از حوصله خارج است دست از ایمان به من بردار - چنین مواقعی که اشتیاق وُ هر از گاهی صورت سه تیغ وُ عطر مردانه ی مرا نیاز می خوانی تنها ترم !

                                                  علی فتحی مقدم بهار 95                     

میوه ممنوعه

در طول تاریکی دریافتم آن میوه ممنوعه، همان که زینت باغ های معصوم است چیزی جز خشونت علیه انسان نیست

 

                               علی فتحی مقدم مرداد 94

درک کننده

 يکى از آن دو ديگرى را مي بيند، اين يکى بوى ديگرى را مى شنود، صداى ديگرى را مى شنود، اين يکى با آن يکى سخن مى گويد، اين يکى به آن يکى مى انديشد، اين يکى آن يکى را درک مى کند... [ اما ] چگونه مى توان آن چيزى را شناخت که به وسيله ى آن، شخص همه چيز را مى شناسد؟ چگونه مى توان درک کننده را درک کرد ؟

                        فلسفه صورت هاى سمبليک - ارنست کاسيرر